زبان یونانی

در خلاء عجیبی به سر می برم. تمام برنامه های زندگی ام با بازگشت نابه هنگام و پیشبینی نشده ام از فرنگ به هم ریخته. یک روز می خواهم کتاب جدیدی در دست بگیرم و ترجمه کنم، یک روز دیگر می خواهم GRE بخوانم، روز دیگر به فکر تقویت زبان عربی ام می افتم.

امروز می خواهم زبان یونانی را به کلکسیون زبانهای ترکی و روسی و انگلیسی که می دانم، اضافه کنم. این یکی را مصمم هستم یاد بگیرم. طی ترجمه دو کتاب قبلی ام، به زبان یونانی نیاز داشتم. در دورانی که در کتابخانه ملی به کار فهرستنویسی کتاب مشغول بودم، گهگاهی کتاب یونانی هم به دستم می رسید. یعنی همکاران به خیال این که روسی است آن را نزد من می آوردند.

به گمانم زبان یونانی بالاخره به کارم خواهد آمد. 

امروز عصر اولین جلسه کلاسم خواهد بود. گزارش تکمیلی را بعدا اینجا ارائه می کنم.

====================

پی نوشت: در ساعت 02:30 بعد از ظهر پیامک رسید که کلاس به حد نصاب نرسیده بنابراین تشکیل نمی شود.

گفت و گو

سرکار خانم آفرین،ص، دوست گرامیِ حلقه پیاز، در تاریخ جمعه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ درباره پست کتابخانه عمومی نیویورک نوشته اند که:

«سلام خسته نباشید یعنی میشه ما کتابدارا یه وقت تمام کتابخانه های کشور رو ببینیم کتابخانه نیویورک و غیره طلبمون ... . همیشه زنده باشید»

سرکار دست عزیزم، بله در کشور خودمان هم چند کتابخانه خوب هست که هر کتابداری باید آنها را ببیند. یکی از آنها کتابخانه ملی است، دیگری کتابخانه مجلس شورای اسلامی، کتابخانه ملک، آستان قدس رضوی، کتابخانه مرکزی دانشگاه تربیت مدرس، و ...

این کتابخانه ها هر کدام نکات مثبت و دیدنی هایی دارند، یکی از لحاظ قدمت، دیگری از لحاظ بزرگی، تجهیزات، زیبایی، .... بعضی ها بیشتر این مشخصه ها را دارند. اگر فرصت کردید - که حتما باید فرصتی پیدا کنید - سری به آنها بزنید.

ساختمان قدیم کتابخانه ملی هم یکی از ساختمان های دیدنی و دوست داشتنی است. شنیده ام که متاسفانه آن را تخلیه کرده اند و نمی دانم در دوران ریاست کدام یک ار رؤسای کتابخانه ملی، به طور موقت به نهاد دیگری واگذار کرده اند. چنین کاری در هیچ کشوری انجام نمی گیرد. در هیچ کشوری با ساختمان قدیمی و زیبای کتابخانه خود، مخصوصاً که اگر ملی هم باشد، این گونه رفتار نمی کنند.

در بازدیدی که در سال 1383 از ساختمان جدید کتابخانه ملی فرانسه داشتم، فردی که راهنمای من و همکارم بود، ما را به قسمتی از یکی از برج های ساختمان جدید کتابخانه برد تا قطعه سنگ مکعب شکلی را با افتخار به ما نشان دهد که از ساختمان قدیمی کتابخانه ملی به آن جا آورده بودند تا بدین وسیله پیوندی میان دو ساختمان قدیمی و جدید برقرار کرده باشند! ساختمان قدیمی را هم به کتابخانه عمومی تبدیل کرده بودند تا همچنان "کتابخانه" باشد، نه چیز دیگری.

در این عکس چهار برج ساختمان جدید کتابخانه ملی فرانسه را می بینید که به صورت چهار کتاب باز هستند:

این هم ساختمان قدیمی آن:

===================================================

خانم آفرین موضوع دیگری را هم مطرح کرده اند:

«واقعا چه امکاناتی داره متاسفانه تو ایران ما هنوزکسانی هستن از دانش اموزن و دانشجویان که با کامپیوتر آشنایی ندارن واقعا جای تاسف داره خودم به شخصه شاهد این بودم که دانشجویی به کتابخونمون مراجعه کرده و درخواست کتابی رو داد و من گفتم خیلی راحت میتونید سرچ کنید و حتی راهنمای جستجو هم نصب شده اگه مشکلی داشتید بپرسید خودم و یا همکارانم پاسخگو میشیم و کمک میکنیم اما جوا ب مراجعه کننده :من بچه (یکی از استانهارو نام برد که دیگه نام نمیبرم) اونجام چی کار به کامپیوتر و این چیزا دارم خودت برام پیداش کن خیلی راحت همچین جوابی رو تحویلم داده و خیلی از موارد اینچنینی چطور باید این معزل رو حل کنیم ؟!!!!!!!!! »

همکار عزیزم، پر واضحه که آن دانشجوی محترم، تنبل تشریف داشتن، نه ناآشنا به کامپیوتر. مطمئن باشید که هر پایان ترم در به در به دنبال گرفتن و کپی کردن جزوه دیگران است و حتی زحمت مقاله هایش را هم در ازای پرداخت پول یا بدون آن، به دیگران می دهد! اگر کمی چاشنی شیطنت را هم به او بیافزاییم، توصیف او کامل می شود.

در این جور مواقع شما باید کاملاً خونسردی خود را حفظ کنید و او را به پای کامپویتر ببرید و یک بار برایش جستجو کنید تا شیرفهم شود. اگر توانستید نام او را در یک جایی یادداشت کنید تا اگر دفعه دیگر باز هم تنبلی کرد و خواست زحمت جستجو را به دوش شما بیاندازد، با خیال راحت به او یاد آوری کنید که قبلا روش جستجو را یادش داده اید و دیگر نمی توانید برای او در این زمینه بیشتر وقت بگذارید. همین.

حستجوی منابع با کامپیوتر برای دانشجو به قدری پیش پا افتاده است که اگر بگوید بلد نیست، انگار گفته است که بلد نیست ساندویچ بخورد یا نمی داند نیمرو را از کدام رویش می خورند!!


روزگار است دیگر ...

نوروزتان پیروز

نوروزتان عجالتاً پیروز و پرپیاز!

سینه پهلو

از خوبی های کتابخانه های عمومی یکی اش اینه که هر نوع آدمی با هر سر و وضع، و متعلق به هر طبقه اجتماعی را می تونین اونجا ببینین.

چند تا مرد میانسال سیاهپوست با لباس کارهای درب و داغون  که نمی دانم آهنگر هستن یا چی، بلافاصله بعد از اتمام کار با همان لباس کار برای مطالعه روزنامه به کتابخانه ما میان. 

دو نفر از اینها در حدود یک ماه و نیم پیش به شدت سرفه می کردن. به خودم گفتم جان خودم بالاخره من هم از اینها ویروس می گیرم. آخرش هم همینطور شد!

خلاصه این که یک ماهه که سرفه امانمو بریده و روزگارمو سیاه کرده. با یک سرماخوردگی ساده هم طبق معمول هر زمستان، سینوسهام عفونی شدن. بالاخره به تنگ آمدم و دست به دامان آنتی بیوتیک شدم.

تا ببینم چی میشه ...

جمال ...

جمال ... جمال عباسي رو ميگم ... بين بچه هاي محل، بين كسايي مثل داود شيلنگ، بهرام دكل، ابرام بوم، همايون شَله، مهرداد گراز و ... و حتي برادران بيريخت، يه چيز ديگه بود...  همه يه لقبي داشتن، اما هيچكس دلش نمي اومد به اون لقب بده.

 

هميشه بشاش و بي خيال بود. از بچگي شلوغ بود ... دو سه سالي هم تو دوره دبيرستان خيلي شيطون شد. بعد از ديپلم رفت سربازي و بعدش هم توي وزارت امور خارجه مشغول شد. ديگه سر براه شد و درسشو ادامه داد و ازدواج كرد.

 

ديشب كه داشتم مي آمدم خونه، يه حجله ديدم سر كوچه گذاشتن. از تاريكي و خستگي عكس روي حجله رو تشخيص ندادم. امروز صبح كه دقت كردم ديدم عكس جماله ...

 

خاطراتي كه با اون داشتم مثل برق از جلوي چشمام گذشت... اشك ...

 

من و جمال هم سن بوديم. او هم مثل من يه بچه داشت. دو ماه پيش كارت اهداء عضو پس از مرگ گرفته بود!

 

در چنين شرايطي همه به دنبال علت مرگ هستن. سرجمع گفته هاي ديگران (غيرپزشكان) اين بود كه چربي خون بالا و سيگار و مستأجري و همسر ناسازگار اونو از پا در آورد.

 

هنوز باورم نميشه. جمال ِ هميشه بشاش و بي خيال كجا و مرگ كجا! پدرش تازه خونه ويلاييشو كوبيده بود و داشت شراكتي چند تا آپارتمان مي ساخت يكيشو بده جمال تا اونو از مستأجري خلاص كنه ...

 

نه، باورم نميشه ...

سوفاف!

خدا بيامرزد گل آقا را كه كلمه «سوفاف» را اختراع كرد. او پيش از آنكه ديگران بخواهند لقبى به او دهند مجله اش را «سوفاف مطبوعات» ناميد.

به نظر مي رسد كه هر جمع و مجموعه اي نيازمند «سوفاف» است تا تعادلش حفظ شود.

رويدادهاي اخير در سازمان ما و عكس العمل كارمندان در وبلاگهاي مختلف نسبت به آن رويدادها نشان داد كه سازمان نيازمند چنين سوفافي است و سرانجام بايد به نحوي ايجاد شود.

نمي دانم اولين بار چه كسي و چه موقع صندوقهاي گردآوري نظرات مراجعين و كارمندان به منظور ارائه به رئيس سازمان يا هر مجموعه اي را ابداع كرد، ولي به هر حال اين قدمي هرچند ناقص به سوي ايجاد «سوفاف» بود. اما عيب بزرگي كه داشت اين بود كه جذاب نبود، هميشه اين شبهه وجود داشت كه نامه ها سالها در آن صندوقها مدفون مي شوند و ناخوانده مي مانند و ....

اخيراً وبلاگ به عنوان بستر مناسبي براي ابراز آزادانه نظرات و عقايد مورد توجه قرار گرفته است، اما آزادي بي حد و حصر آن از وبلاگ تيغي ساخته كه هر آن ممكن است به دست زنگي مستي بيفتد ... .

امیدوار بودیم که اينترانت سازمان بتواند خلاء سوفاف را پركند، اما درج خودكار نام نويسنده هر مطلب در پاي آن، به سرعت خودسانسوري را در اينترانت حاكم كرد.

پيشنهاد من اين است كه از سوي رياست سازمان (آقای اشعری) صفحه اي از اينترانت يا وبلاگ خاصي به درج نظرات بي نام افراد اختصاص يابد به گونه اي كه نظرات فقط براي رياست سازمان قابل نمايش باشد و فيلترهايي هم براي حذف كلمات ركيك داشته باشد. قطعاً در ابتدا سيلي از نظرات بي ارزش و هرز همراه با نظرات ارزشمند به آن سرازير خواهد شد، اما پس از مدتي هيجان كاربران فروكش خواهد كرد و اين رسانه به «سوفاف» مناسبي مبدل خواهد شد.

ادعايي ندارم كه پيشنهادم كامل است، اما يقين دارم كه اگر چنين تمهيدي انديشيده نشود، در آينده شايعات و حرفها و درد دلهاي بيشتري در وبلاگها كه نمايش عمومي دارند، مشاهده خواهيم كرد و اين اصلاً به سود سازمان نيست.  روزگار كندي رواج اطلاعات يا شايعات به سر آمده و اكنون اطلاعات روز به روز با سرعت بيشتر در شعاع و گستره به مراتب بيشتري پخش مي شود ... .

چرا رمان نویس نشدم!

کمتر کسی سري در کتاب داشته و اسم محمود گلابدره ای رو نشنیده. گلابدره ای رمان نویس پرکاری است که تا به حال بیش از ۳۰ اثر از او چاپ شده و بعضی کتابهایش هم به چاپ دوم رسیده.

الغرض، پيرمردي امروز حوالی ساعت یک و خورده ای بعد از ظهر با جوانی که ادعا می کرد از چند سال پیش افتخار شاگردی ایشان را دارد، وارد بخش فیپای کتابخانه ملی شد. حضورش را با فریادهای بلند و لیچارهایش به زمین و زمان و سازمان و دنیا و آخرت... متوجه شدیم! جلدی پریدم رفتم بخش فیپا تا ببینم چه خبر است و آن صدا از کیست. دیدم صاحب صدا بي اعتنا به نرمی مبلهای اتاق انتظار بر روی زمین سخت نشسته، مقابلش عینک و لیوان آبی ...

رفتارش نشان مي داد كه از روان پريشي حاد رنج مي برد. يا شايد هم او رنج نمي برد، بلكه اطرافيانش رنج مي برند!

چنان مي غريد كه گويي ستم بزرگي در حقش روا داشته اند، اما حقيقت جز اين بود. مردي از سر دلجويي سراغش رفت. پير مرد با عصبانيت پرسيد: «كارمند اينجايي؟». با شنيدن پاسخ منفي، گل از گلش شكفت و با گفتن «به!، من چاكرتم ...» سر درد دل را باز كرد...

هنوز نمي دانستم او كيست.  نامش را كه فهميدم بهت زده شدم. محمود گلابدره ای!

فيپا جاي عجيبي است، همه جور آدم را مي توان آن جا ديد ، حتي [] ...

پ.ن. واژه درون کروشه بنا به تذکر عمرا کتابدار عزیز حذف شد.

غاز هم نشدیم!

ما ایرانی ها انسانهای بسیار منطقی و فروتنی هستیم. تا زمانی که به پست و مقامی نرسیده ایم داد سخن می دهیم که «ای بابا، این میزها به هیچکس وفا نکرده ...». اما بعضی از همین «ماها» تا به مقامی می رسیم بکلی این حرف از یادمان می رود یا اگر هم یادمان نرود دست کم به طور سمبلیک و به نشانه تعارف و فروتنی بدل از ریا (!) آن را به زبان می آوریم. من خودم هم دقیقا همین را در خودم تجربه کردم.

در این زمینه نقل قول جالبی را در قسمت نظرات سایتی دیدم:

«عزیز نسین به طنز گفته بود:
ایکاش شرقی ها لااقل از غازها !!! یاد می گرفتند که هنگام پرواز دست جمعی شان هر چند وقتی یکی در راس جمع بال می زند و وقتی خسته شد جایش را به دیگری می دهد که کمی نفسدارتر است … غاز هم نشدیم !؟
».

5پله مانده تا کتاب!!!!

برای که؟ برای چه؟ بنویسیم که چه بشود؟ بنویسیم گره ای باز میشود یا اینکه مانند همیشه د ل ناله های خود را تکثیر کرده ایم؟ بنویسیم شنیده میشود یا اینکه مانند همیشه حنجره را خراشی دیگر داده ایم؟ بنویسیم سنگی از میان برداشته میشود یا اینکه سنگلاخ پیشکشمان میکنند؟  بگوییم که چه؟از کدام کتاب حرف میزنی جناب بعدا کتابدار!!؟کدام کتابخانه/.؟ کدام کتابدار؟ کدام؟

عزیز دلم  کتاب و هنر و ادبیات و این چیزها  حقیقتا دل خوش میخواهد که امروزه روز از برای من یکی که مهیا نیست و از امار کتابخوان ها معلوم میشود که امثال من زیادند. خدا وکیلی راست میگفت شاعر آب و خیار و ماه (سهراب):

  مرد بقال از من پرسید چند من خربزه می خواهی

من به اوگفتم: دل خوش سیری چند؟

 

بعدا کتابدار عزیز

/واقعا آدم غصه دار میشود /یعنی من که غصه ام گرفته است! نه دلی برای خواندن مانده نه دماغی برای اندیشیدن؟ و نه حتی توانی برای نوشتن! نوشتنی  که تنها مایه تسلی آدمی چون منست!

 چه بیخردی کردیم ان روز د اغ تابستان  که محمود مکانیک از سر این که درسی به ما بدهد  رسما جلوی انظار گوش ما گرفت و ما به سر پنجه شدیم که نکند گوشمان کنده شود! و از فردایش هم رفتیم و پشت سرمان را هم نگاه نکردیم !ای کاش گوشمان کنده میشد!  بی گو ش میشدیم اما مانند حالا از فرط بیخبری مانند مدهوش نبودیم! زندگی بازی های بسیار دارد! بسیار!

 

رفیقکم

 در حوزه خلقیات و درونیات که امروزه روانشناسی اش می خوانند یک آدمی هست که ابراهم مزلو میخوانند او را. میدانم که میشناسی و قصه اش را از بر داری و حالا من باز تکرار میکنم که مبادا از یاد ببریم( گرچه من زیاد یه حرف های اجنبی جماعت که یحتمل عرق و شرابی هم بوده توجه نمیکنم اما چه کنیم که این بابا فعلا پذیرفته است حرفش)..این آقا  یعنی جناب مزلو متوجه شده که آدم برای رسیدن به خود شکوفایی/ برای اخلاقی شدن/ فرهیخته شدن/ انسان تر شدن/ و بطور کل کریم تر و رحیم تر شدن در زندگی فردی و پس از ان درزندگی جمعی /  باید مراحلی را طی کند! یعنی اینجور نمیشود که شما چند مرحله را دو در کنی و پله ها را  دو تا سه تا بالا بروی! پس نمیشود.  بعد هم امده و گفته که این مراحل پایین برای رسیدن به ان مکارم بالاضروری ست!

 

1-      نيازهاي‌ زيستي‌: یعنی من و تو اگر دمای هوا کمی از این که هست بالاتر برود  همان سرمان می آید که بر سر دایناسورها آمد! محیط باید مناسب باشد اولا.


 2- نياز به‌ امنيت‌: منظورش همان چهار دیواریست که  خلایق از هر طرف که نگاه کنی در مصیبت عظما به سر میبرند. سرپناه. جایی که بتوانی پایت را راحت در آن دراز کنی. این سرپناه البته با آن لانه موشی که من و تو داریم کمی فرق میکند!!!!!

 


 3- نيازهاي‌ جنسي‌: (تکلیف این هم به معلوم است. زبان به دهان بگیریم بهتر)

 

 


 4- نيازهاي‌ اجتماعي‌: یعنی جوری زندگی کنی که مردم نگویند الهی خبر مرگت بیاید بلکه هر دم طول عمر برایت طلب کنند. خلاصه که مفید باشی برای هم کیشانت (اضافه کن به آن ازادی و البته عمل آزادانه)

 

 

(میبينی...هنوز خبری از کاغذ و قلم و دوات و کتاب نیست)


 4- نيازهاي‌ نفساني‌: یعنی سلام ادم را علیک حداقل بگویند! تحویل بگیرند ادم را.

 
 5- نياز به‌ زيبايي‌: از اینجا به بعد کمی ورق برمیگردد اما هنوز مانده تا انجا که قصد و نظر من است! تازه پس از این مراحل به قول جدیدی ها  بعضی چیزها حسابی فاز میدهد! و ادم اراده میکند به خوشگل ترین مسایل  توجه کند مثل صورت زیبا/صوت زیبا/نقاشی/موسیقی و الخ.

(میبینی  با اینکه محیط مناسب است و غذا داری،سقف بالای سر داری،منزل برای رفع نیاز جنسی داری، مردم هم که تحویلت میگیرند و پشت سر دعات میکنند اما هنوز این اقا امر نکرده که برو کتاب بخوان و اگاهی به دست بیاور!..حالا ما در بهترین وضعییت کاریکاتور همه اینها را داریم و مرتب غر میزنیم که چرا مردم کتاب نمیخوانند و کتابخانه ها چنین است و کتابداران چنان)

 

(داشته باش قضیه را  ۶ پله رفته و  هنوز لام تا کام نگفته از کتاب و این حرفها)

 

 

 

 6- نياز به‌ آگاهي:  ‌تازه وقتی شکمت سیر شد، سقف خانه ات محکم ماند و مناسبات میان اهل منزل به جا و به را بود ،و اگر امدی بیرون مردم تحویلت گرفتند و تو هم ازادانه  نه با اجبار گره از کار خلایق باز کردی و از دیدن و شنیدن زیبایی ها نیز تا حدی فارغ شدی انوقت تازه یک ناغافل متوجه میشوی که یک چیزیت میشود!!! دست یه دلت میکشی میبینی پر است و کمبودی نداری الحمدالله! به دور اطراف نگاه میکنی میبینی که نه خیر  همه چیز هم به راه است همه به جا! تازه انوقت همچی بفهمی نفهمی پرسش در ذهنت جوانه میزند!جوانه که زد باید ابیاریش کنی! با چه؟ با اگاهی!تازه اینجاست که ادم میرود سراغ کتاب و اموختن و الخ!

 

 

 

دردسرت ندهم رفیق بعدا کتابدارم!

 

  این اقای مزلو 3 مرحله دیگر هم گفته که درز میگیرم و کوتاه میکنم ولی خدا وکیلی چند درصد  مردمان این سرزمین این 5 مزحله را تا رسیدن به مرتبه ای که طلب اگاهی کنند طی کرده اند و میکنند؟ بگذریم.

============================================================

 

گاه عجیب خسته میشوم. گاه بی نهایت در خودم میمانم. گاه عمیقا عمق نادانی خود را مزه مزه میکنم... میدانی گاه بودن برایم حبس میشود و  هر نفس اشد مجازات! ختم میکنم. پایان.

 

 

 

وبلاگ و دل و البته، پیاز!

روزی از حضرت عمراْ کتابدار پرسیدند: یا عمرا کتابدار، شما را چه شده است که دیگر پیاز میل نمی فرمائید و در حلقه آن مطلب نمی نویسید؟ فرمودند: پیاز با شکم خالی نمی سازد! نوشتن در حلقه آن هم دل سیر می خواهد.

البته من تا حدی با این فرمایش ایشان موافقم، اما نه به طور کامل. برای نوشتن وبلاگ وضعیت دل باید این گونه باشد: قسمتی پر، قسمتی خوش، و قسمتی هم بی خیال.

اما مغز همیشه باید در وضعیت پر باشد ولا غیر.

امیدوارم عمرا کتابدار عزیز دوباره به وضعیتهای بالا برسند و خلقی را شادمان سازند!

کافه کتاب

در خبرها آمده بود که کافه کتاب ها باید تعطیل شوند. حیران ماندم که «کافه کتاب» دیگر چه صیغه ای است! متاسفانه دیر فهمیدم که جایی است که آدمهای کتابخوان در آن می نشینند و کتاب می خوانند و حین آن هم چای یا قهوه نوش جان می کنند! گاهی هم جلسات نقد و بررسی کتاب در آن برگزار می شود، یا از کتابی جدید رونمایی می شود.

اولش افسوس خوردم که: وای! چه دیر از وجود چنین مکانهای دوست داشتنی خبردار شدم!

اما بعد به هوش آمدم که: مرد حسابی، مگه تو اصلا کتاب می خوانی که هوس کافه کتاب می کنی؟! از زمانی که تمرین کتابدار شدن می کنی، مگر بجز تورق کتابها توانسته ای حتی یک کتاب در سال بخوانی؟ مگر دستمزد کتابداری این اجازه را به تو می دهد که دست از پا خطا کرده و وقت آزاد گیر بیاوری و کتاب بخوانی؟ اصلا تو رو چه به این غلط ها؟! کتابدار و کتابخوانی؟ واه واه!!

ای بابا، دیدم که حتی نمی توانم آرزوی کتابخوانی را در مخیله ام بپرورانم، چه رسد به این که کتاب خیالی ام را در «کافه کتاب» بخوانم!!

راستی، شما در یک سال چند تا کتاب می خوانید؟

از سر دلتنگی(1)

۱. مطلبی نوشته بودم درباره نشریه انجمن و مجوز و کلی گله و شکایت از ارشاد و...  ولی دود شد رفت هوا و عمرا دیگه اون وبنویسم.خلاصه اینکه انجمن فعلا حرف نزند چون مجوز حرف زدن ندارد.

۲.کتابخونه ملی هم پول دار شد. اینو یه کارمند که زیر خط بقا تشریف دارن با شادی و نشاط تکرار میکرد!!! انگار قراره همشو بدن به این. طفلک.

۳.الف:دروغگو دشمن خداست.

ب: خیلی از  ایرانی ها مثل اب خوردن دروغ میگن.

پ:خیلی ازایرانی ها دشمن خدا هستند

۴. به نظر شما خدا با دشمنای خودش چیکار میکنه؟؟؟

 ==========================

پ.ن: جان عزیزت اگه خوندی یه صحبتی بکن!

 

پياز و كتابداري

امروز به نكته يا بهتر است بگويم به سؤال جالبي رسيدم: آشپزان محترم (چه خوب است كه "آشپز" همچون ساير واژه ها در زبان شيرين فارسي، جنسيت ندارد!) خوب مي دانند كه براي بهبود مزه بسياري از غذاها مي توان از پياز به صورتهاي مختلفِ رنده يا خرد شده استفاده كرد. آيا كتابداري و اطلاع رساني هم مي تواند همين خاصيت را داشته باشد و با تركيب با ساير رشته ها به بهبود و ارتقاء آنها كمك كند؟

اگر مي تواند، پس چرا به كارش نمي گيرند؟ چرا بديهي ترين اصول اين رشته در اغلب جاها رعايت نمي شود؟

اگر نمي تواند، پس مي گوييد كه اين رشته پر طمطراق از يك پياز ساده هم كمتر است؟

ايراد كجاست؟