ارزش کتابدار بودن
داستانی که می خواهم برایتان تعریف کتم، تکراری است. مشابه آن را بارها در شرایط گوناگون و مکان های مختلف تجربه کرده اید. اما شاید به خواندنش بیارزد.
پاییز 1384، کتابخانه عمومی، بلوار فردوس، تهران
به میز امانت رسیدم. خانمی پشت آن نشسته است. مرا دید اما سر صحبت را با همکارش باز کرد. ایستادم تا حرفش تمام شد. نگاهی استفهام آمیز به من انداخت. گفتم:
- سلام خانم. من همکار شما در کتابخانه ملی هستم.
صحبت با همکارش را ادامه داد و بعد از مدتی کوتاه رو به من کرد و گفت:
- بفرمایید امرتان؟
- بله من همکارتان در کتابخانه ملی هستم. امروز آمده ام اینجا کمی درس بخوانم.
- شما باید عضو شوید. یک قطعه عکس، یک کپی شناسنامه و 500 تومان حق عضویت لطف کنید.
- خانم، من فقط می خواهم از فضای تالار مطالعه استفاده کنم. جزوه ام را آورده ام کمی درس بخوانم.
- اجازه بدهید از رئیس کتابخانه بپرسم.
رفت و کمی بعد برگشت و گفت:
- خانم فلانی (رئیس کتابخانه) فرمودند چون شما همکارمان هستید می توانید حق عضویت را پرداخت نکنبد اما باید عضو بشوید.
- آخر من وقتم کم است و باید امروز اینجا بمانم و درس بخوانم. کپی شناسنامه و عکس هم همراهم ندارم.
- ببخشید، کاری نمی توانم برایتان انجام بدهم.
بی اعتنا به او سرم را انداختم پایین و رفتم داخل تالار و کاری را که می خواستم انجام دادم. پشیمان بودم که چرا اصلا از ابتدا کارمند میز امانت را تحویل گرفتم و به طرفش رفتم!
پاییز 1391، کتابخانه عمومی، شهر آتلانتا، ایالت جورجیای آمریکا
سراغ کتابخانه عمومی محله را از گوگل مپ گرفتم. به قول جوانان اینجا، هر چیزی را باید از Goolge God پرسید! رفتم و پیدایش کردم. کتابخانه ای تقریبا کوچک در مقیاس آمریکایی بود. 3 طبقه. وارد شدم. در دو لنگه داخلی به طور خودکار باز شد. رفتم داخل. هنوز دو قدم مانده بود به میز امانت برسم که خانم کتابدار (که اینجا به او Librarian clerk می گویند) با لبخندی رو به من کرد و سلام و احوال پرسی کرد و پرسید چه کاری می تواند برایم انجام دهد. ابتدا فکر کردم با شخص دیگری است اما زود فهمیدم که مخاطبش من هستم. کمی دستپاچه شدم. اصلا انتظار نداشتم، یا بهتر است بگویم عادت نداشتم این طور تحویل گرفته بشوم!
- سلام من بعدا کتابدارم. همکار شما در کتابخانه ملی ایران هستم.
- اوه چه جالب! از آشنایی یا شما خیلی خوشوقتم.
- دو کتاب می خواهم برای مطالعه در همین جا. این کتابها، فلان و بیسار، در موضوع کتابداری هستند.
- شما عضو کتابخانه هستید؟
- نه.
- خب اشکالی ندارد. ببینیم این کتابها را داریم یا نه. (در رایانه جستجو کرد اما چیزی پیدا نکرد). خب گویا ما این کتابها را در فهرست رایانه ای نداریم. در این اتاق تعدادی کتاب برای رشته ما هست، با من بیایید نگاهی بندازیم.
وارد اتاقی شدیم که روی در آن نوشته شده بود: Employees Only! حدود 10 دقیقه گشتیم اما باز هم پیدا نکردیم. برگشتیم. در فهرست کتابخانه های دیگر جستجو کرد و دید که کتابخانه دانشگاه ایالتی آتلانتا این کتابها را دارند. در همین حین به ایشان تعریف کردم که مدرک کارشناسی ارشد کتابداری و اطلاع رسانی از دانشگاه تهران را دارم. وقتی فهمیدم او در چه دانشگاه خوبی درس خوانده از حرفم پشیمان شدم!
خانم کتابدار توصیه کرد که حتما به کتابخانه دانشگاه سر بزنم. در عین حال، پیشنهاد کرد که در همین کتابخانه هم عضو شوم. برای عضویت فقط بک کارت شناسایی لازم بود. فرمی را پر کردم و همراه با کارت به او دادم. 3 دقیقه بعد عضویت انجام شد. کارت بارکد دار بدون عکسی به من داد تا هر وقت خواستم بیایم و با ارائه آن از خدمات کتابخانه استفاده کنم. نه عکسی لازم بود، نه کپی شناسنامه، و نه حق عضویت!
همان روز بلافاصله رفتم به کتابخانه دانشگاه. هیچ نگهبان یا کیوسک نگهبانی در ورودی دانشگاه ندیدم. به راحتی وارد محوطه شدم و خودرو ام را در پارکینگ آن پارک کردم. یاد دانشکده روان شناسی و علوم تربیتی دانشگاه تهران افتادم که به خاطر کمبود جا حتی به دانشجویان هم اجازه نمی دادند خودروی خود را در محوطه دانشکده پارک کنند، چه برسد به ارباب رجوع.
وارد کتابخانه شدم. دختر جوان محجبه ای پشت میز امانت بود. از دیدن او متعجب شدم. این اولین خانم محجبه ای بود که تاکنون در این دیار می دیدم! او هم مثل کتابدار قبلی با لبخند به من خوش آمد گفت. درخواستم را که گفتم، گفت باید عضو بشوم و 44 دلار حق عضویت سالانه را پرداخت کنم. گفتم من فقط یک بار اینجا آمده ام و دیگر کاری ندارم. من بعدا کتابدار و همکار شما در فلان جا هستم. بسیار خوشحال شد و مرا راهنمایی کرد بروم نزد کتابدار مرجع. کتابدار مرجع مرد سیاهپوست حدودا پنجاه ساله ای بود. خودم را معرفی و داستان را از نو تعریف کردم. بلافاصله فهرست کتابخانه را جستجو کرد و رفت و چند دقیقه بعد یکی از دو کتاب درخواستی ام را که دو جلدی و خیلی قطور بود، آورد. کتاب بعدی در دفتر رئیس بخش فهرستنویسی بود اما او چون آن روز یکشنبه و تعطیل بود، در کتابخانه حضور نداشت. کتابدار مرجع یادداشتی به من داد و گفت که فردا بیایم و این را به رئیس بخش فهرستنویسی نشان بدهم تا آن کتاب را در اختیارم بگذارد. بدون عضویت و پرداخت پول!
دوربینم را با خودم نبرده بودم، به همین خاطر عکس نمای بیرونی کتابخانه عمومی را از گوگل گرفتم: