پارتــی

یکی از خوانندگان خوب وبلاگ در نظرات خصوصی نظری داده اند. البته ایشان خوبند چون از من تعریف کرده اند!

""سلام به همکار خوب و عزیز 

خیلی خیلی خوشحالم که حداقل شما با مدرک ارشد کتابداری باز ادعاتون نمیشه که آره من کتابدارم و ببخشیدا همه چی حالیمه و امیدوار به بعدا کتابدار شدن رو دارید آخه کساییو میشناسم که شرایط تحصیلی شما رو دارن و فقط ادعای پیغمبری ندارن .......نگم بهتره دلم خیلی پره... شما ببخشید ..اما خودمونیما با مدرک غیر کتابداری ،کار فهرستنویسی؛ تو کتابخانه ملی...حتما پارتی تون ....بوده آره ؟! "" (نقطه چین ها از خود نویسنده است)


ای بابا، آدم وقتی کتابدارای ینگه دنیا رو ، یا حتی بعضی کتابدارای پرمغز و بی ادعای وطنی رو می بینه، شرمش میاد بگه منم کسی هستم!

و اما اون نکته مشکوک ... 

عزیز من، مگه بدون پارتی میشه کاری گرفت؟! 

پارتی من بعد از خدای بزرگ، لیسانس زبان روسی ام بود. در آن موقع (سال 1378) هیچ کتابدار مسلط به زبان روسی وجود نداشت. فقط یک کتابدار "تجربی" روسی دان بود که او هم به دلیلی که دقیق نمی دانم و فقط شایعاتی درباره اش شنیده ام، عذرش را خواستند. بنابراین تصمیم گرفتند مرا به صورت طرحی به کار بگیرند. بلافاصله یک دوره 40 روزه مقدمات کتابداری و فهرستنویسی در مرکز آموزش کتابخانه ملی گذراندم و مشغول به کار شدم. 

شش ماه بعد در آزمون استخدامی سراسری کتابخانه ملی قبول شدم. در کنکور سراسری سال 1384 هم برای تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد کتابداری دانشگاه تهران پذیرفته شدم.

کلا در همه حال دانستن زبان روسی و بی رقیب بودن آن به من خیلی کمک کرده است. زبان انگلیسی هم بارها به دادم رسیده. 

علاوه بر فهرستنویسی، مدتی در بخش سرعنوانهای موضوعی کار کردم و موضوع ساختم. از ابتدای تاسیس مرکز ملی شاپا تا تابستان گذشته هم در این مرکز کار کردم. 

خب، این دفعه بیشتر توضیح دادم کیستم ...

من کیستم؟

یکی از خوانندگان محترم/محترمه، با نام مستعار آفرین فرموده اند که:

"""سلام خسته نباشید ... میشه بیشتر خودتونو تو وبلاگتون معرفی کنید""


دوست عزیزم، 

تو پرسی من کیستم؟ من کیستم؟ خود را ندانم چیستم!

"بعداً کتابدار"م من. همه مرا در ایران می شناسند. همه منتظرند ... آیا فرا خواهد رسید آن روز که "کتابدار" شوم؟

روزگاری داشتم ... در کتابخانه ملی. 13 سال کار کتابدارانه، صادقانه، در خدمات فنی کتابخانه.

با نوازش دست تقدیر، پرتاب شدم به اتازونی. دانی که اتازونی چیست؟ همان که هر روز و هر سال، از اوان زندگی، مرگش را فریاد می زدم. و چه با حرارت، از عمق وجود!

روزگارم خوش است، اگر غم شما و این سرفه لعنتی بگذارد ...

(خب که چی؟ منتظری کپی کارت ملی و شناسنامه ام را هم بهت نشان بدم؟ مگه خودت اسم واقعی تو گفتی؟!)