جمال ...
جمال ... جمال عباسي رو ميگم ... بين بچه هاي محل، بين كسايي مثل داود شيلنگ، بهرام دكل، ابرام بوم، همايون شَله، مهرداد گراز و ... و حتي برادران بيريخت، يه چيز ديگه بود... همه يه لقبي داشتن، اما هيچكس دلش نمي اومد به اون لقب بده.
هميشه بشاش و بي خيال بود. از بچگي شلوغ بود ... دو سه سالي هم تو دوره دبيرستان خيلي شيطون شد. بعد از ديپلم رفت سربازي و بعدش هم توي وزارت امور خارجه مشغول شد. ديگه سر براه شد و درسشو ادامه داد و ازدواج كرد.
ديشب كه داشتم مي آمدم خونه، يه حجله ديدم سر كوچه گذاشتن. از تاريكي و خستگي عكس روي حجله رو تشخيص ندادم. امروز صبح كه دقت كردم ديدم عكس جماله ...
خاطراتي كه با اون داشتم مثل برق از جلوي چشمام گذشت... اشك ...
من و جمال هم سن بوديم. او هم مثل من يه بچه داشت. دو ماه پيش كارت اهداء عضو پس از مرگ گرفته بود!
در چنين شرايطي همه به دنبال علت مرگ هستن. سرجمع گفته هاي ديگران (غيرپزشكان) اين بود كه چربي خون بالا و سيگار و مستأجري و همسر ناسازگار اونو از پا در آورد.
هنوز باورم نميشه. جمال ِ هميشه بشاش و بي خيال كجا و مرگ كجا! پدرش تازه خونه ويلاييشو كوبيده بود و داشت شراكتي چند تا آپارتمان مي ساخت يكيشو بده جمال تا اونو از مستأجري خلاص كنه ...
نه، باورم نميشه ...